Web Analytics Made Easy - Statcounter

خانه‌اش از عکس‌ها و نام و یاد پسرش عبدالله لبریز است، همه یادگاری‌هایش را نگاه داشته؛ از کارت معافیت سربازی تا کارنامه مدرسه و کارت اهدای خون و البته وصیتنامه‌ای که پسر در آن از مادر خواسته تا سرش را بالا بگیرد و به وجودش افتخار کند، پسری که خون صمد متحیر، پدر شهیدش را در رگ‌هایش دارد، پدری که در واقعه خونین ۱۵ خرداد غریبانه به شهادت رسید و شاید عبدالله، غربت ۱۸ ساله‌اش را از پدر به یادگار دارد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

وقتی خانم ابراهیمی یک دختر پنج، شش ساله بود، همراه خانواده‌اش در خیابان ری زندگی می‌کرد. خیابانی که سمبل تهران قدیم است، با همان خاطره‌هایی که در عکس‌های سیاه و سفیدِ به جا مانده از پایتخت نقش بسته. همان ماشین‌های قدیمی، همان کوچه‌های باریک و تنگاتنگ که هنوز آسمانخراش‌ها جای حیاط‌های پر دار و درخت خانه‌اش را نگرفته بودند: «سال ۱۳۲۵ به دنیا آمدم، خانواده متوسطی داشتیم، همه بچگی‌هایم در یک خانه نقلی واقع در خیابان ری گذشت. تهرانِ آن زمان توفیر داشت با حالا. یادم می‌آید آب خانه‌ها لوله‌کشی نبود. آب آشامیدنی را هم می‌خریدیم و برای بقیه کار‌ها هم با تلمبه از آب انبار آب می‌کشیدیم. یادم نمی‌آید درشکه، زمان بچگی‌های من بود یا نه، اما آن قطار قدیمی تهران که حالا چند واگنش در متروی شهرری برای تماشا گذاشته شده را خوب یادم هست. همین‌طور اتوبوس‌های قدیمی که با یک قران‌دوزار مارا از این سر شهر به آن سر شهر می‌برد. سرگرمی‌ها و بازی‌هایمان جور دیگری بود. رادیو و گرامافون از صبح تا شب روشن بودند. سینما و تلویزیون مثل حالا بین مردم رونق نداشت، نه اینکه رونقی نداشته باشد، اما همه اهلش نبودند. ما هم دلمان به همان صفحه گرامافون خوش بود و صدای رادیو. اگر هم پدر وقت می‌کرد با هم می‌رفتیم و شهر فرنگ تماشا می‌کردیم، یا به نیاوران و سلیمانیه و پل تجریش سری می‌زدیم. گاهی هم‌گذارمان به امامزاده داود (ع) و کوه بی‌بی شهربانو می‌افتاد. یادش به خیر! آن روز‌ها تفریح بچه‌ها بازی کردن با دوستان همسن و سالشان بود. دیگر کمتر بچه‌ها مثل آن روز‌ها یک قل دوقل و لی لی بازی می‌کنند.» 

بیشتربخوانید

روایت مادر شهید زینال زاده از تحویل سال بدون پسرش + عکس

تجربه خانه‌داری در نوجوانی
دوران کودکی کبری ابراهیمی خیلی طول نکشید، زودتر از آنچه باید به خانه بخت رفت و زندگی مشترک را تجربه کرد: «پدرم وقتی کم‌سن و سال بودم از دنیا رفت. تا کلاس ششم ابتدایی درس خواندم، ۱۲ سالم که شد، صمد، شوهرم، آمد خواستگاری. نمی‌دانم مرا از کجا می‌شناخت فقط شنیده بودم که مادرش از در و همسایه سراغ دختر نجیب و شریفی را گرفته و اهل محل هم خانواده مرا معرفی کرده بودند. فقط یک بار او را دیدم آن هم در جلسه اول خواستگاری. سنم کم بود و نمی‌دانستم از زندگی چه می‌خواهم، اما همان دیدار اول کافی بود که مهرش به دلم بنشیند و رضایتم را جلب کند: «صمد بزرگ‌تر بود، فقط ۱۷ سال داشت که آمد خواستگاری. یک سال عقد کرده بودم، بعد در همان خیابان ری صاحب خانه شدیم. شوهرم در مغازه لاستیک‌فروشی کار می‌کرد، سرش به کار خودش گرم بود. مردمدار و بی‌آزار نشان می‌داد. خوش برخورد بود و معاشرتی. با آنکه فقط تا کلاس نهم درس خوانده بود، اما همه از عقل و پختگی و درایتش حرف می‌زدند. ثمره ازدواجمان دو فرزند بود، یک دختر و یک پسر. عبدالله سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد، دی ماه ۴۱. ۶ ماهش هنوز تمام نشده بود که پدرش شهید شد.»

شهید انقلاب
۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، امام دستگیر و به نجف تبعید شدند. مردم تهران و ورامین در اعتراض به این اقدام، قیام کردند و فرمانده ارتش آن زمان، دستور آتش داد و مردم را به گلوله بست. صمد متحیر، همسر کبری ابراهیمی نیز در این واقعه به شهادت رسید: «صمد صبح ۱۵ خرداد به مغازه رفت، وقتی تظاهرات آغاز شد، مجروحان و زخمی‌ها را جمع‌آوری می‌کرد و به شیر و خورشید (هلال احمر آن زمان) می‌رساند تا مداوا شوند. دفعه آخر که آمد منزل، همه لباس‌هایش خونی بود. در خانه‌بند نشد، رفت تا بقیه زخمی‌های تظاهرات را نجات دهد، اما این بار نوبت خودش بود، تیر خورد و به شهادت رسید. من خانه بودم و از بچه‌ها مراقبت می‌کردم. یکی از نزدیکان‌مان که خودش شاهد شهادت صمد بود، پیکرش را به امامزاده اهل علی (ع)، واقع در جاده خاوران برد و ماجرا را به دایی‌ام خبر داد. دایی‌ام هم مرا با بهانه‌ای به خانه‌اش کشاند و کم‌کم قضیه شهادت صمد را برایم گفت. باورم نمی‌شد در ۱۵ سالگی بیوه شده باشم! تازه در خانه‌داری و شوهرداری راه افتاده بودم که مسیر زندگی‌ام عوض شد.

دست عبدالله و خواهرش را گرفتم و راهی امامزاده اهل علی (ع) شدیم تا مراسم کفن و دفن صمد را برگزار کنیم. کدام مراسم؟ همه چیز در سکوت و بی‌خبری به سرانجام رسید. فقط خودمان بودیم و خودمان! حکومت اجازه نمی‌داد مردم برای شهدای انقلاب مراسم بگیرند، حتی بعضی اوقات پیکر شهدا و محل دفنشان هم ناشناخته می‌ماند. کار خدا بود که یکی از آشنایان خانوادگی، صمد را دیده بود و پیکرش را مخفیانه به امامزاده برده بود. ما هم مراسم خاکسپاری را بی‌سرو صدا انجام دادیم. نه ختم گرفتیم و نه مراسم شب هفت و چهلم و سالگرد. 

شروع دوباره 
صمد متحیر شهید شده بود، اما زندگی برای خانواده‌اش جریان داشت، زندگی باید با تمام سختی‌هایش از نو ساخته می‌شد تا مادر بتواند یادگاری‌های صمد را بزرگ کند و سر و سامان دهد: «وقتی صمد شهید شد، دخترم دو سال و نیمه بود و عبدالله شش ماهه. عبدالله چیزی نمی‌فهمید، اما خواهرش پدر را می‌شناخت و خیلی بی‌تابی می‌کرد. برای اینکه بهانه‌گیری نکند به او گفتم پدرت رفته پیش خدا... دوران سختی بود، همراه بچه‌هایم به خانه پدری برگشتیم. خانواده از نظر مالی حمایتم می‌کردند، اما جای خالی صمد را هیچ چیز جبران نمی‌کرد. هفت سالی به همین منوال گذشت، بچه‌ها هنوز از آب و گل درنیامده بودند که به توصیه خانواده‌ام ازدواج کردم. عبدالله ۵ ساله بود و دخترم ۷، ۶ ساله. همسرم برای بچه‌ها پدری کرد. روابط خوبی با آن‌ها داشت، جوری که حالا دخترم او را به اندازه من دوست دارد. مشکلات عاطفی و سختی‌های زندگی با ازدواج مجدد من تا حد زیادی برای من و فرزندانم جبران شد ...» 

برادر دلسوز
مادر وقتی از پسرش حرف می‌زند، مثل همه مادر‌ها یک دنیا خاطره‌های خوب می‌آید جلوی چشمش، از شیطنت‌ها و بازیگوشی‌ها و حرف گوش نکردن‌های پسر که می‌پرسم، راه به جایی نمی‌برم، مادر تأکید می‌کند که هرچه از عبدالله می‌گوید عین حقیقت است، وقتی از خانواده دوستی و دلسوزی پسر حرف می‌زند، عکس‌هایش را هم نشانم می‌دهد عکس‌هایی که عبدالله در آن‌ها با همان سن و سال کم مثل یک حامی و پشتیبان خواهر و برادرهایش را در آغوش گرفته و مهر تأییدی است بر حرف‌های مادر: «بعد از ازدواجم، صاحب ۵ فرزند شدم، عبدالله خواهر و برادر‌های کوچک‌تر از خودش پیدا کرد، همه آن‌ها را مثل خواهر بزرگش دوست داشت، از پس هفت تا بچه بر آمدن کار راحتی نبود، برای همین عبدالله، از همان بچگی به من در‌تر و خشک کردن و رسیدگی به کار‌های بچه‌ها کمک می‌کرد، برای همین هم می‌گویم که خیلی فرصت شیطنت و بچگی کردن نداشت، زودتر از سنش بزرگ شده بود، مثل یک معلم بود برای بچه‌ها، همیشه به درس و مشقشان رسیدگی می‌کرد، بچه‌ها هم از او حساب می‌بردند، نسبت به خواهر بزرگ‌ترش هم احساس وظیفه می‌کرد، با خودش شرط کرده بود که حتماً باید خواهرش را سروسامان دهد و بعد به جبهه برود... حالا هم که شهید شده خواهر و برادرهایش می‌گویند اگر عبدالله زنده بود، هنوز راه و چاه را نشانمان می‌داد.» 

خلف صالح
عبدالله پا در رکاب انقلاب گذاشته بود، خون پدر شهیدش در رگ‌هایش بود، پدری که جانش را در راه همین انقلاب فدا کرد: «در تمام تظاهرات‌ها شرکت داشت، می‌گفتم چرا می‌روی؟ جواب می‌داد که پدرم در همین راه شهید شده، وقتی می‌رفت، امید به برگشتن نداشتم، چشمم ترسیده بود، دلم شور می‌زد، یاد صمد می‌افتادم. شهریور سال ۵۷ هم در میدان ژاله بود، به من نگفت که می‌خواهد چه کار کند، می‌دانست که نگران می‌شوم، رفته بود در محله‌های دیگر برای مجروحان و زخمی‌ها ملحفه و دارو و بانداژ جمع‌آوری کند. آن روز کشتار وسیعی در خیابان‌ها به راه افتاده بود، خاطره ۱۵ خرداد دوباره زنده شد، مدام نگران بودم که بلایی سر عبدالله نیاید، انگار قسمتش نبود مثل پدرش در تظاهرات کشته شود با اینکه مثل همه شهدای ۱۷ شهریور در معرض آتش گلوله بود. یادم هست روحانی‌ای در مسجد محله‌مان سخنرانی می‌کرد و تحت تعقیب ساواک بود، یک شب مأموران مجلس سخنرانی‌اش را به هم زدند و بعد از آن در خیابان تظاهرات و درگیری پیش آمد، ساواکی‌ها با گاز اشک‌آور همه را متفرق کردند، آنقدر گاز اشک‌آور زدند که اثراتش به ما که در پشت‌بام خوابیده بودیم هم رسید، نصف شب دیدم بچه‌ها در خواب نفس نفس می‌زنند، عبدالله تا فهمید از خواب بیدار شد و در حیاط خانه آتش روشن کرد و بچه‌ها را بیدار کرد و کنار آتش برد تا اثرات گاز اشک‌آور مسمومشان نکند.» 

قطره‌ای از دریا 
مادر می‌گوید پسرش خیلی اهل درس و مدرسه نبود و بیشتر دل به کار می‌داد، دلش می‌خواست برای خودش کاسبی کند و روی پای خودش بایستد برای همین بعد از اتمام تحصیلاتش در کلاس نهم، وارد کار طلاسازی شد. اما با شروع جنگ، کسب و کار اولویت اول عبدالله نبود: «گفتم اگر تو یک نفر بروی حتماً جنگ تمام می‌شود؟ در جوابم گفت همین نفرات است که یک گردان را می‌سازد. از طرف پایگاه مالک‌اشتر به لشکر حضرت رسول اعزام شد، مدتی بعد خواهرش برایش نامه‌ای فرستاد و همراه نامه عکسی از نوزاد کوچکش بود که عبدالله هنوز او را ندیده بود. عکس و نامه را پس فرستادند و به ما خبر دادند که پسرم به منطقه اعزام شده. وقتی جبهه بود، دو سه باری برایمان نامه نوشت، آخرین بار هم یک نامه تلگرافی برای من فرستاد که نگران نباشم و حالش خوب است و قرار است که در عملیات شرکت کند. عملیات والفجر ۴ بود، در منطقه پنجوین عراق. 

۱۵ روز بعد به ما خبر دادند که عبدالله مفقودالاثر است! چند روز بعد معلوم شد که تعداد زیادی از رزمندگانی که در عملیات والفجر ۴ شرکت کرده بودند، مفقودالاثر شده‌اند و هیچ نام و نشانی از آن‌ها نیست. 

صبر ۱۸ ساله
از همان روز‌ها تحقیق‌ها و جست‌وجو کردن‌های مادر شروع شد. آن اوایل دل مادر خوش بود که شاید پسرش شهید شده باشد، اما وقتی فهمید اسم عبدالله در لیست صلیب سرخ نیست کاملاً قطع امید کرد: «دیگر بین تابوت شهدایی که گروه‌های تفحص از مناطق جنگی می‌آوردند دنبال عبدالله می‌گشتم. چند باری در تشییع پیکر شهدا شرکت کردم، خبری نبود، انتظار پشت انتظار، هر بار می‌رفتم کلی با شهدا درد دل می‌کردم، پاتوقم شده بود مزار شهدای گمنام، کنارشان آرام می‌شدم. صبر عجیبی به من می‌دادند. بالاخره روز موعود فرا رسید، رفته بودم نماز جمعه، همانجا اعلام کردند که قرار است تعدادی از شهدا را بیاورند، دلم گواهی داد که بالاخره پسرم را پیدا می‌کنم. در تشییع شهدا شرکت کردم، اما نتوانستم عبدالله را پیدا کنم، فردای آن روز از معراج‌الشهدا تماس گرفتند و گفتند که پسر من هم در بین همان شهداست. با پای خودش رفته بود، اما حالا تابوتش را آورده بودند با چند تکه استخوان... برگشته بود، بعد از ۱۸ سال انتظار من که طاقت نداشتم در تابوت را باز کنم فقط از خدا صبر خواستم، صبری بزرگ‌تر از انتظار این سال‌ها. دست روی تابوتش گذاشتم و گفتم به وطن خوش آمدی! عبدالله را به خاک سپردیم، در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س). اما هنوز برای من زنده است، هیچ‌گاه رفتنش را باور نکردم. در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت ناامید و افسرده نشدم، چون پسرم راهش را درست انتخاب کرده بود.»

منبع: همشهری

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهدا مادر شهید خانواده شهدا شهید شده ۱۵ خرداد شهید شد عکس ها ۱۸ سال آن روز بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۹۳۸۰۹۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ماشین آتش‌نشانی آب داشت، اما نیرو نداشت؛ روایت بازماندگان روستای سوخته

خانه؟ خانه‌ای نیست، دود است و تکه‌های نم‌گرفته از چوب، آلومینیوم، پلاستیک و فلز که زیر قطره‌های آهسته و صبور باران هفدهم اردیبهشت‌ماه، بوی ماندگی می‌دهد؛ بوی خشم شعله‌های آتش که ۵ روز قبل از آن همه‌چیز را سوزاند، کُشت و میراند.

به گزارش هم میهن، «آقا نرو. وایسا.» زن دست کودکش را گرفته و می‌دود به‌سمت ماشینی که نیمه ماه قرمزی روی در و دیوارهایش نقش بسته. ماشین نه کوچک است نه بزرگ، کنار سکویی ترمز گرفته و در بزرگش باز است و داخل پر از بسته. مردم گوشه یکی از ساختمان روستای امامزاده ابراهیم شفت، صف کشیده‌اند، این‌پا و آن‌پا می‌کنند، نکند بسته‌ها تمام شوند و جا بمانند. داخل بسته‌ها چند قابلمه روحی است.

زن پوزخندی می‌زند: «در مغازه من ۷۰۰-۶۰۰ قابلمه روحی بود. همه‌اش سوخت.» از لای چادر سفید و بزرگ هلال‌احمر، نگاهی به ماشین و مردم می‌اندازد و قاشق را از پلوی قرمز ظرف یک‌بار مصرف پُر می‌کند و می‌گذارد در دهان پسرش. پسر دوساله بازیگوش‌اش: «از پنجشنبه من و همسر و پسرم اینجا زندگی می‌کنیم.» سه چادر گوشه حیاط نشسته‌اند، ساکنان دو چادر در صف‌اند و خانم نوری، نشسته به تماشا.

چرا داخل چادر؟

ساختمان ۱۲-۱۰ اتاق بیشتر ندارد. ما دیگر جا نمی‌شدیم.

ساختمانِ ستاد بحران فرمانداری است. جلسه‌های شورای روستا داخل یکی از اتاق‌هایش برگزار می‌شود، همان‌جا که تیم‌های بهداشت هم نشسته‌اند، فشار خون مردم را می‌گیرند و معاینه‌شان می‌کنند. خانم نوری، از شب حادثه در همین چادر زندگی می‌کند، زیرانداز نازک و یک‌پتو، تنها دارایی‌شان است. همسایه‌ها داخل ساختمان‌اند. ۱۵-۱۰ نفر در یک اتاق، با چند پتو و یکی، دو زیرانداز. آتش، اهالی روستا را ساکن اتاق‌های سه ساختمان روستا کرده؛ فرمانداری، مدرسه و. از شب حادثه حمام نرفته‌اند. یک چراغ‌گازی هم به آن‌ها داده‌اند که می‌گوید خراب است.

رد شعله‌ها روی آسفالت تکه‌شده، چاله‌ها، سقف‌های خراب‌شده، گاز پیکنیک و کپسول‌های زنگ‌زده، جا مانده. لوله‌های ترکیده که آب از لابه‌لای‌شان، خاکستر‌ها را خیسانده، النگو‌های سوخته، میله‌های نصفه، تلی از بتن، گچ و ورقه‌های فلزی، داستان شب وحشتی را روایت می‌کنند که اهالی در ۵۰ سال پیش ندیده‌اند. این پنجمین باری است که رضا رضایی، شاهد آتش گرفتن محله‌اش می‌شود. محله امامزاده یا شازده ابراهیم که پر از بازارچه، خانه و اقامتگاه رنگی و چوبی بود.

آن‌ها چهارشنبه‌شب به چشم خود دیدند چطور ساختمان‌های ۴، ۵ و ۶ طبقه‌شان در آتش سوخت و فروریخت و حالا از میان آن عمارت‌ها، تنها بازمانده، آجر‌های بتنی مربعی‌شکلی است که نشان از زندگی‌های دودشده دارد. کرکره فلزی برخی از مغازه‌ها هنوز پایین است، پشت آن، اما همه‌چیز آتش گرفته و سوخته. آن ساعت از شب، آقای سالارپور هم که نانوای محل است، کرکره سه مغازه دیواربه‌دیوارش را پایین کشیده بود. با گویش گیلکی، آشفته، پریشان و با لکنت فراوان، ماجرای شب آتش‌گرفتن زندگی‌اش را روایت می‌کند.

خانه خانم نوری، سال ۹۲ هم سوخته بود و بعد از سال‌ها پول روی هم گذاشتن ـ دو سال پیش ـ توانست وسایلش را کامل و مغازه را بازسازی کند: «هفته پیش دومیلیارد تومان جنس خریدم و ریختم داخل مغازه. حالا روی‌هم‌رفته ۲۰ تا ۳۰ میلیارد تومان ضرر کردیم.» خانه‌شان چهار طبقه بود، هر چهار طبقه هم بتن. نما چوبی، اما خانه و زندگی‌شان بیمه نبود: «به مرگ خودم فکر می‌کردم، به سوختن خانه نه.» همسرش پیمانکار است و ستون‌ها را محکم ساخته بودند از ترس سیل، زلزله و باد. اما نمی‌دانستند شعله‌های آتش نانوایی، آن‌ها را چادر‌نشین می‌کند. آن‌هم درست یکی، دو ماه مانده به فصل رفت‌وآمد مسافر.

زبانش می‌گیرد؛ یادآوری شب حادثه برای آقای سالارپور، مرد سالخورده امامزاده ابراهیم سخت است، با دستش دستگاه خمیرگیر پشت نرده‌های سوخته را نشان می‌دهد. دستگاه هنوز شکلش را دارد. سیم برق همین دستگاه، ساعت حدود ۱۱ شب چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت‌ماه اتصالی کرد. او در مغازه کناری که قصابی است، صدای جرقه‌ها را شنید، اما تا به خود آمد، دید که از لابه‌لای نرده‌ها شعله‌ای بیرون زده. کنار در جعبه شیلنگ آتش‌نشانی است. لوله شیلنگ، دور خودش پیچیده شده، بازش می‌کند تا روی شعله‌ها بریزد، لوله پلاستیکی، اما نفس‌تنگ است. کمی آب‌پاشی می‌کند و تمام. آب داخل لوله‌ها توان خاموش‌کردن آتش را ندارد و در نیم‌ساعت، شهرک چوبی را خاکستر می‌کند.

ساختمان متعلق به ستاد بحران فرمانداری امامزاده ابراهیم است، آن‌ها را ظهر پنجشنبه اسکان داده‌اند. ساختمان جهاد سازندگی و یک‌مدرسه دیگر هم پر از اهالی است. آن‌ها می‌گویند که روستایی‌ها به کانکس نیاز دارند.

خیران به کمک‌شان بیایند تا کسب‌وکارشان را راه بیاندازند: «اگر کانکس داشته باشیم، می‌توانیم جلوی آن دستفروشی کنیم.» آن‌ها یخچال و گاز چندشعله هم نیاز دارند، چون روستا گازکشی نیست. بهزاد رمضانی از اعضای قبلی شورای روستاست، او می‌گوید که همه در اتاق‌ها فامیلند و مردم بیش‌ازهمه به کمک خیران نیاز دارند: «برایمان نان لواش، پنیر و غذا می‌آورند، اما بیش‌ازهمه به یخچال و گاز نیاز داریم.» از دور ماشینی از راه می‌رسد، صندوق خودرو شاسی‌بلند پُر از زیرانداز است. یکی می‌گوید، راننده از بازاری‌های رشت است و برای اهالی زیرانداز آورده. همه آن‌ها که در صف بسته‌های معشیتی بودند، به سمت خودرو می‌روند و هرکدام با دو، سه زیرانداز باز می‌گردند.

عرض کوچه حداقل ۱۲ متر است، انتهای پیچ، اما عرض کمتری دارد، همین فاصله کم سبب شد تا شعله‌ها از خانه‌ای به خانه دیگر برود. اهالی می‌گویند شدت شعله‌ها آنقدر شدید بود که در فاصله زیاد هم دست‌وصورت داغ می‌شد. اگر تابستان بود و فصل مسافر، افراد زیادی دچار آتش‌سوزی می‌شدند. حتی تعداد ساکنان در تابستان هم بیشتر از فصل‌های دیگر است: «در تابستان حدود ۷۰۰ خانواده در روستا زندگی می‌کنند و با شروع زمستان، خیلی‌های‌شان مهاجرت می‌کنند. در فصل سرما، ۲۰۰ خانوار در روستا باقی می‌مانند. شب حادثه حدود ۵۰۰ خانواده در روستا سکونت داشتند که در حال آماده‌سازی برای مسافران تابستان بودند.»

روستا از حدود ۱۵ سال پیش توریستی شده و ۵-۴ سال است که به‌عنوان روستای توریستی ثبت شده. قرار بود روستا چهار فصل شود، اما به‌دلیل شرایط جاده‌ای این اتفاق نیفتاد. روستا، گورستانی از مصالح سوخته است، از اسباب و اثاثیه‌ای که تغییر شکل داده‌اند، آن‌ها که فرزند و اقوامی در ده‌های نزدیک دارند، به خانه آن‌ها رفته‌اند. آن‌ها هم که کسی را ندارند، روانه اتاقک‌های تنگ و کوچک مدرسه و فرمانداری شده‌اند.

آقای رضایی، با لباس‌هایی که متعلق به خودش نیست، بالای سر خرابه‌ها ایستاده، با چند مرد دیگر، دست‌ها از پشت گره کرده، از صورت روستا بالا و پایین می‌روند. زن و فرزند در ساختمان‌های دولتی‌اند و خودشان ایستاده‌اند تا شاید مسئولی بیاید و گزارشی به آن‌ها بدهد. خانه آقای رضایی ۱۸۰ متر بود، ۱۰ پنکه، ۱۰ تلویزیون، یخچال بستنی، یخچال خانگی، کپسول‌های گاز و... با یک عالم وسایل خانه خاکستر شد. چهار کنتور خانه‌اش سوخت.

آن‌ها در حال مهیاشدن برای فصل مسافر بودند. تصاویر و ویدئو‌های آتش‌سوزی آن شب، در تلفن‌های همراه‌شان هزاران بار دیده شده. تصاویری ترسناک از شعله‌وری خانه‌ها میان جنگلی که در دل شب، خوفناک‌تر شده. صدای جیغ و فریاد به آسمان رسیده، همه دست روی دست گذاشتند تا التهاب آتش میان مردمک چشم‌شان نقش بندد: «شما فیلم‌ها را ببینید، ببینید قبلاً چطور بوده؟»

ردیفی از ساختمانی ۵-۴ طبقه با نمای چوبی رنگی؛ قرمز، سبز و آبی. بازارچه‌های رنگارنگ. مردمی که خوشحال در رفت‌وآمدند. تصویر، اما حالا برای‌شان خاطره شده. اغلب پایین‌ترین میزان از بیمه را دارند. مثل آقای رضایی که یک‌میلیون و ۵۰۰ هزار تومان برای هر طبقه بیمه کرده و ۲۰۰ هزار تومان برای اسباب و اثاثیه.

ساعت ۱۱:۳۰ چهارشنبه شب، شهرک چوبی، غلغله بود، ساکنان هرکدام به جایی فرار کرده بودند، مثل «گل‌عنبر» ۴۸ ساله که ۳۴ سال است در این روستا زندگی می‌کند. خانه در سطح پایین‌تری از خیابان قرار گرفته، راهش، اما تلی از بتن، گچ و ورقه‌های فلزی است که به‌خاطر آتش‌گرفتن، نمی‌توان تشخیص داد قبلاً چه شکلی داشته مسیر به خانه، بسته است. از روی خرابه‌های خانه‌های دیگر باید گذشت تا به خانه گل‌عنبر رسید.

آن‌ها بومی این منطقه‌اند و از اقامتگاه ۴ طبقه‌شان که دو طبقه‌اش بتنی بود، جز دو دیوار و یک عالم خرت و پرت سوخته غیرقابل تشخیص چیزی نمانده. دل‌شان به تیرماه که فصل توریست است خوش بود و حالا در چشم خانه‌هایش، روی صورت تکیده و درمانده‌اش، مو‌های ژولیده و لباس‌های کهنه و نامرتب، گرد غم نشسته. لاشه کپسول‌ها و گازپیکنیکی‌ها گوشه گوشه روستا افتاده، آن‌ها بازمانده‌های جنگ آتش‌اند. صدای انفجارشان در شب حادثه، تن اهالی را لرزانده بود و حالا آرام در گوشه روستا، روی خاکستر‌ها لم داده‌اند.

گل‌عنبر می‌گوید که شب حادثه در خانه خیاط بوده که صدای فریاد‌های آتش، آتش... را شنیده. همه فرار کردند او، اما جلوی در خانه، مات و مبهوت به قرمزی تند شعله‌ها چشم دوخته بود. این سومین‌باری بود که خانه اش را در شعله می‌دید. آتش‌سوزی در این روستا را چندین‌بار دیده، اما این بار شعله‌ها وحشتناک‌تر بوده‌اند: «هیچ‌وقت اینطور نبود.» آتش به‌یکباره به جان خانه‌ها و خانه‌اش افتاد، خانه ۱۰۵ متری چهار طبقه. داروهایش را هم نتوانست بیرون بیاورد. دست پسر اوتیستیکش را گرفت و از خانه فرار کرد. همسر و پسر را چندسال پیش از دست داده و با دختر و دامادش زندگی می‌کرد. پسر دیگرش در قشم، برایش یک عالم وسیله آشپزخانه خریده. ماشین لباسشویی را چندماه پیش ۳۰ میلیون تومان خریده، کابینت را برای مهمانان، امسال ساخته و ظرف‌های زیادی خریده.

از وسایل خانه که حرف می‌زند، برقی به چشمانش می‌آید و خیلی زود رنج جایش را می‌گیرد: «۱۲ میلیون تومان وسایل آشپزخانه خریدم، پتوی گلبافت، وسایل برقی، سبزی خردکن، چرخ گوشت... همه را نو کرده بودم.» می‌گوید دیگر توان ساختن دوباره ندارد: «ساختن خانه‌ها به تیرماه امسال که نمی‌رسد. به سال بعد برسد خوب است. نه پول دارم، نه کسی که از من حمایت کند. هر کیسه سیمان ۱۵۰ هزار تومان شده، این‌همه پول را از کجا بیاوریم.»

به آن‌ها اتاقکی در ساختمان فرمانداری داده‌اند. از در و همسایه‌ها هم شنیده که قرار است وام بلاعوض به آن‌ها بدهند. خود اهالی می‌گویند که حداقل ۴۰۰ تا ۵۰۰ میلیارد تومان خسارت وارد شده است: «مردم سه‌ماه تابستان کار می‌کنند برای کل سال‌شان. خیلی‌ها به بازار بدهکارند و بدهی‌شان از ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیون تومان تا یک‌میلیارد تومان است. خانه‌سازی در این روستا به‌دلیل شرایط جاده‌ای، متری تا ۲۵ میلیون تومان است.»

ماشین آتش‌نشانی، گوشه حیاط یک ساختمان ترمز گرفته. ماشین کوچکی که شاید نهایت کاری که بتواند انجام دهد، خاموش‌کردن شعله چند شاخه خشکیده است. همان ماشین آتش‌نشانی هم شب حادثه، نه راننده داشت، نه آب و نه کسی که راهش بیاندازد. راننده دوسال پیش استعفای اعتراضی داشت. اهالی می‌گویند آن‌شب به آتش‌نشانی زنگ زده‌اند، راننده که نبود، یک آدم عادی نشست پشت فرمان و به محل حادثه آمد. مسیر کوتاه بود، اما راننده نمی‌دانست چطور باید پمپ آب را باز کند، هرچه کردند ماشین به کارشان نیامد.

یک‌ساعت بعد، وقتی شهرک تبدیل به خاکستر شد، ماشینی از شفت رسید. آقای رضایی می‌گوید ماشین آمد تا آتش خاموش شده را خاموش کند. خانه‌ها کپسول آتش‌خاموش‌کن داشتند، اما آتش آنقدر شعله‌ور شده بود که کپسول‌ها به کار نیامد. باد شعله‌ها را جابه‌جا می‌کرد، نانوایی از پایین شهرک، سمت چپ بود و نزدیک ۱۰ تا ۱۲ متر با خانه روبه‌رویی فاصله داشت، اما شعله‌های سیار، به هیچ‌کس رحم نکردند. شهرک چوبی بیش از ۵۰۰ خانه و مغازه را از بین برد.

صفر قربانی، رئیس شورای روستا، در اتاق انتهایی ساختمان استانداری که اتاق‌هایش را به اهالی خانه‌سوخته داده‌اند، نشسته و درباره ماجرای ماشین آتش‌نشانی می‌گوید که ماشین آتش‌نشانی آب داشت، اما نیرو نداشت: «ما فراخوان داده بودیم که یک‌نفر برای کمتر از ۸۰ روز بیاید و در این بخش فعال شود. اما از دهیاری و استانداری تاکید کرده بودند که آتش‌نشان باید در آزمون قبول شده باشد. به‌همین‌دلیل اجازه استخدام نمی‌دادند.»

به گفته او، به‌دلیل نزدیکی خانه‌ها و مصالح آتش‌زا و همچنین تعداد زیادی گاز پیک‌نیک و کپسول گاز، ده‌ها بار انفجار رخ داد. آنطور که شنیده می‌شود دادستانی برای او و چندنفر دیگر ازجمله دهیار، پرونده تشکیل داده. آن‌ها چند ساعتی را هم بازجویی شده‌اند و حق انجام مصاحبه ندارند. آن‌ها به زودی دادگاهی می‌شوند. چهاردهم اردیبهشت‌ماه، دادستان گیلان از تشکیل پرونده قضایی در ارتباط با این حادثه خبر داده بود. دو روز بعد از آن هم رئیس دادگستری استان اعلام کرد که با مدیران مقصر در این آتش‌سوزی برخورد می‌شود. به گفته او، در مرکز استان هم با تشکیل جلسه، بر ضرورت پیگیری، شناسایی علت حادثه و برخورد با عوامل آن تاکید شده است.

منطقه پُر مه است، دوردست‌ها به سختی پیداست، حتی گنبد بقعه امامزاده ابراهیم هم میان مه، ناپیدا شده، باران قطره‌قطره می‌چکد، خودرو مسئولان در رفت‌وآمد است. آن‌ها چند ساعت پیش چندین جلسه در حرم داشته‌اند. وزیر و معاون وزیر و مدیران هلال‌احمر و بیمه دور هم جمع شدند و وعده دادند.

مسئولان گفته‌اند ۶ ماهه روستا را می‌سازند و دیگر هم کسی حق ندارد از نمای چوبی استفاده کند. از دهیاری خبر رسیده که اهالی باید از سنگ نمای چوب استفاده کنند. تا هم زیبایی داشته باشد و هم شعله‌ور نباشد. قرار است در ۶ ماه، طبقه اول ساخته شود، اما آن‌ها که در سال‌های ۹۲ و ۹۶ خانه‌های‌شان را از دست داده‌اند معتقدند که این‌ها همه وعده است.

البته برخی از مسئولان هم بر عقب‌نشینی خانه‌ها تاکید کرده‌اند که اهالی مخالفند. گازکشی هم به‌زودی انجام می‌شود. معاون بنیاد مسکن کشور وعده داده که برای هر طبقه وام ۳۵۰ میلیون تومانی با کارمزد ۵ درصدی و بازپرداخت ۱۰ تا ۱۵ ساله در نظر گرفته شده است. استاندار گیلان هفدهم اردیبهشت‌ماه اعلام کرد که در حادثه آتش‌سوزی روستای امامزاده ابراهیم، ۳۸۹ واحد مسکونی و تجاری در قالب ۱۲۰ ساختمان به‌طور کامل سوخت و تخریب شد. اسدالله عباسی اعلام کرد که از این تعداد ۱۱۸ واحد بیمه بودند و تعدادی هم بیمه نداشتند. او وعده داد که به زودی روند پرداخت به خسارت‌دیدگان آغاز می‌شود.

پری، زن میانسالی است. تنها چیزی که از شب حادثه یادش است، فرار اهالی است. یک پایش مصنوعی است و با عصای چوبی راه می‌رود. مغازه و ساختمان ۶ طبقه‌اش کاملاً سوخته. جهیزیه دخترش هم خاکستر شده. با دست النگو‌های سوخته را از زمین بر می‌دارد: «مغازه زیورآلات داشتیم.» صورتش حسرت می‌شود. وسایل را با دست جابه‌جا می‌کند: «نه پول نقدی داریم، نه می‌توانیم وام بگیریم. شناسنامه، کارت ملی و همه مدارک‌مان سوخته.» این دومین باری است که خانه‌مان می‌سوزد.

اهالی می‌گویند منابع طبیعی به آن‌ها گفته، باید هزینه نصف زمینی که تصرف کرده‌اند را پرداخت کنند، اما اهالی زیربار نمی‌روند: «چرا باید پول خانه‌ای که ۴۰ سال در آن زندگی کرده‌ایم را پرداخت کنیم.» خانه‌های این روستا سند ندارد، اهالی از چنددهه قبل، زمین‌ها را تصرف کرده و ساختمان‌سازی کردند.

حسین صفایی، عضو شورای روستا می‌گوید که بیش از ۱۲۰ ساختمان و بیشتر از ۳۰۰ واحد همراه با مغازه‌های بازار به‌طور کامل در شهر سوخته‌اند. اهالی، اما تاکید می‌کنند که بیش از ۵۰۰ واحد مغازه و خانه آتش گرفته. هر ساختمان شامل مغازه، اقامتگاه و خانه اهالی بود. راست و چپ، مغازه و خانه بود.

روستا در تاریخ حادثه، شلوغ نبود. فصل امتحانات همچنان خلوت است و مسافران از تیر و مردادماه به این منطقه می‌آیند. به‌همین‌دلیل تلفاتی هم نداشت و از اهالی کسی آسیب ندیده، تنها دو نفر بودند که به‌دلیل بیماری قلبی، دچار سکته شده و بستری شدند.

مسئولان استانی می‌گویند این روستا پیش از این در سال‌های ۷۵، ۷۸، ۹۲ و ۹۶ و حالا هم ۱۴۰۳ آتش گرفته و حالا اهالی یک‌به‌یک آن‌ها را به یاد می‌آورند: «اولین‌بار حدود ۳۰ سال پیش بود که روستا آتش گرفت. روستا برق نداشت، یک موتور برق سیار در حرم بود که با بنزین کار می‌کرد. نگهبان با فانوس به موتور سر می‌زند تا بنزین بریزد که موتور دچار آتش‌سوزی می‌شود.

بار دوم، آتش‌سوزی در بازارچه رخ داد. حتی برخی می‌گویند که این آتش‌سوزی عمدی بود. بار سوم، یکی از مسافران عامل آتش‌سوزی بود. ظاهراً می‌خواست قلیان روشن کند که شعله‌هایش روی نمای چوبی می‌افتد. چهارمین‌بار را به‌یاد ندارم.» این‌ها توضیحات آقای رضایی است. او می‌گوید که این دومین‌بار است که روستا به‌طور گسترده‌ای آتش می‌گیرد.

استاندار گیلان و معاونانش، مدیرکل هلال‌احمر و مدیران بیمه به منطقه آمده‌اند. خسارت‌ها از سوی بیمه صورت‌جلسه شده، به آن‌ها گفته‌اند این آشغال‌ها را جمع کنید. دستگاه می‌آوریم و خاکبرداری می‌کنیم. اهالی، اما می‌گویند تا زمانی که میزان پرداختی مشخص نشود، دست به این مصالح سوخته نمی‌زنیم.

روستای امامزاده ابراهیم، آبشار و قتلگاه و بازارچه‌های فراوان دارد، جنگل و رودخانه دوطرف روستا را در آغوش کشیده‌اند، افرا، توسکا، راش و گردو سرک کشیده‌اند به روستا و از آتش چهارشنبه‌شب سهمی داشتند. تن سیاه و سوخته‌شان میان زمینی تاریک و کدر، تصویر روستا را مخوف‌تر کرده. دوطرف روستا تا سر پیچ، خاکستر شده، خانه‌ها و مغازه‌های بعد از پیچ، اما از شعله‌ها نجات یافته‌اند، همان مسیری که به امامزاده می‌رسد. روستا ۱۸ هکتار و متعلق به بنیاد مسکن است، پیاده از ابتدا تا انتهای روستا، یک‌ساعت زمان می‌برد. مغازه‌ها لبنیات محلی، نخود و کشمش برای تبرک و نذر، وسایل اسباب‌بازی، زیورآلات و پوشاک می‌فروختند.

مسیر شفت به امامزاده، سبز است و پُرچال. جاده سخت است و اهالی برای هر بار رفت‌وآمد، دردسر می‌کشند. شب آتش هم ماشین‌های آتش‌نشانی به سختی خودشان را رسانده‌اند. نزدیکترین ایستگاه، در شفت بود. اهالی می‌گویند این روستا باید مانند ماسوله تبدیل به شهر شود تا از خدمات شهری استفاده کند، تا وقتی شهر نشود، باید هم انتظار چنین حوادثی داشت؛ به گفته حبیب حاجتی از ساکنان قدیمی این روستا که در سال ۹۶ خانه‌شان آتش گرفت و هنوز نتوانسته‌اند خسارتی برای ساخت‌وسازش بگیرند.

آقای کت و شلواری پوشی کنار خرابه‌ها ایستاده با پوشه‌ای در دست. او از قربانیان آتش‌سوزی سال ۹۶ است و حالا با این آتش‌سوزی فرصتی شده تا پرونده‌های قدیمی، دوباره به جریان بیفتد. سال ۹۶ نزدیک به ۹ خانه دیوار به دیوار هم آتش گرفتند. یکی از ساکنان می‌گوید که سهل‌انگاری همسایه منجر به این اتفاق شد: «همان سال که پیگیری کردیم به ما گفتند، مستندات‌مان کم است و دیگر پیگیری نکردیم. حالا که این اتفاق افتاد، ما هم پرونده‌مان را آوردیم تا پیگیری کنند. خسارت دهند و ما بتوانیم ساختمان را بسازیم.»

باران تمامی ندارد. قرار است آنقدر ببارد تا دیگر دودی بلند نشود و روستای سوخته و خاکسترشده از نفس بیفتد، کپسول‌ها بی‌جان شوند و آب لوله‌ها تمام شود. خانه‌های بدون سقف، دیوار، اسباب و اثاثیه مثل شهر بمباران‌شده‌ای است که بخت یار اهالی‌اش بوده. هیچ‌کس جان نباخت و آسیب جانی ندید، زندگی‌ها، اما دود شد و به هوا رفت. روستای دود و خاکستر ـ در پنجمین آتش‌سوزی ـ رمقی ندارد.

دیگر خبرها

  • ماشین آتش‌نشانی آب داشت، اما نیرو نداشت؛ روایت بازماندگان روستای سوخته
  • عرضه روایت مستند کودکی حاج قاسم در نمایشگاه کتاب
  • روایت پری خانه ما از راز مادران چند شهید
  • ببینید | روایت فرمانده سپاه از تماس دور از انتظار آمریکایی‌ها برای تعریف از شناور ایرانی!
  • شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود
  • روایت دختران حاج قاسم از اصفهان تا خانه پدری
  • آتش در خانواده نیکا شاکرمی
  • پسر روانی مادر پیرش را کشت و آتش زد / «صدایی از من می‌خواست از مادرم انتقام بگیرم»
  • پسر روانی مادر پیرش را کشت و در خانه آتش زد
  • «اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد